ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی .
پسرک ، در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کم تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد .
در نگاهش چیزی موج می زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته هاش رو از خدا طلب می کرد ، انگاری با چشم هاش آرزو می کرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .
- آهای ، آقا پسر !
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می زد وقتی آن خانم ، کفش ها را به او داد . پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید :
- شما خدا هستید ؟
- نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم !
- آها ، می دانستم که با خدا نسبتی دارید !
منبع : پند آموز
جانشین فرمانده نیروی انتظامی هرمزگان با تایید تجمع تعدادی از جوانان و انجام آب بازی گفت: شکی در اینکه تجمع از قبل اطلاع رسانی شده بود نیست.
ادامه مطلب ...